چشم بند و چادر
زندان را پس
دادم
و بیرون آمدم،
جایی که هیچکس
منتظرم نبود
شادی صدر زندانی
بند 209
نخستین
یادداشت پس از
آزادی
الان درست
دو روز است كه
بيرون آن
ديوارهاي بلند
لايهلايهام.
دو روز پيش
اين موقع در
راهروي دراز
طبقه پايين 209،
با چادر زندان
و چشم بند،
نشسته بودم، منتظر
كه كسي بيايد
و مرا از در
بيرون ببرد و
بعد از 12 روز
بگويد: چشم
بندتونو
برداريد!
و اين،
يعني آزادي كه
در تمام آن
روزها، چهره آبي اش
پيدا نبود. در
تمام آن
روزهايي كه در
سلول راه ميرفتم
و به «دريا» فكر
ميكردم؛
دختري كه مثل
همه بچههاي
دنيا، مادرش
را انتخاب
نكرده است. در
تمام آن
روزها، صبح و
ظهر و شب به
خودم ميگفتم:
تو كارت را
انتخاب كرده
بودي اما او
انتخاب نكرده
بود كه مادرش
فعال جنبش
زنان باشد، كه
از صبح تا شب
در حال دويدن
باشد و شب هم
پاي كامپيوتر
خوابش ببرد.
او انتخاب
نكرده بود كه
مادرش براي
بار دوم از 209 سر
در بياورد؛
جايي كه نه
رفتنت به آن به
اختيار خودت
است و نه
بيرون آمدن از
آن؛ مكان
تعليق و حس
فلج كننده
ناتواني مطلق.
زنداني
بودن در جايي
مثل 209 مقولهاي
است كه وقتي
مادر بودن را
به آن اضافه
ميكني، رنج
شكل ديگري
پيدا ميكند،
شكلي كه توضيح
اش سخت و بسته
به حال هر لحظهات
تغيير يابنده
است. یک لحظه
به خودت میگویی
اصلا مگر به
خاطر «دریا»
نبود که کار
در حوزه زنان
را شروع کردی؟
مگر به این
خاطر نبود که
بهش قول دادی
آیندهای
بهتر را برای
او درست خواهی
کرد؟ حالا چه
شده؟ مگر از
همان روز اول
نمیدانستی
که داری در
راه قلعه
سنگباران قدم
میگذاری؟...لحظهء
بعد، که
دیوارهای
انفرادی فشار
میآورند و
نور کورکننده
چراغ همیشه
روشن سلول و گرمای
مرداد تهران
بدون هیچ
وسیله خنککنندهای
یادت می آورد
شب هاست که
نتوانستهای
بخوابی، خشمی
وصف ناپذیر از
این همه بیعدالتی
تمام وجودت را
پر میکند و
از خودت میپرسی:
چرا دختر من
باید هدف این
همه بیعدالتی
باشد؟!...
اما عذاب
وجدانهای
مادرانه گاهی
تسکین مییابند
وقتی با
پروانه در آن
سلول عمومی
روبه رو میشوی
که بعد از 15 سال
مصیبت و
خشونت، با
دندانها و
بینی شکسته،
از
شوهر/پسرخالهاش
طلاق گرفته و
دو دختر 9 و 13
سالهاش را
گذاشته پیش
پدری که هم
پول دارد و هم
خانه و هم شغل،
و خودش، بیشغل
و بیتحصیلات،
به خانه پدری
برگشته، جایی
که 6 نفر در آن
با هم زندگی
میکنند.
پروانه را در
خیابان
دستگیر کرده
بودند و اتهام
او هم مثل
اتهام من
اقدام علیه
امنیت ملی از
طریق تحریک به
اغتشاش و تمرد
از دستور پلیس
بود. او هفتهها
بود دخترانش
را ندیده بود،
نه به خاطر
این که در
زندان بود
بلکه به خاطر
اینکه حضانت
بچهها با
پدرشان بود و
او هم آنها را
برده بود در شهرستانی
دور پیش مادرش.
روزها و
روزها در آن
گرمای کشنده
داخل سلول که
از کولر، تنها
صدای یکنواخت
و عذابآور
کانالش را
دارد که از
بالای تمام
سلولها میگذرد
تا به اتاق
زندانبانان
برسد، به دریا
فکر میکنم و
همه دختران و
مادرانی که از
دیدن هم و بودن
با هم
محرومند. اما
یاد و فکر
دیگرانی هم هست
که به قول
نیما یوشیج،
زندهام میدارد؛
آنهایی که
نزدیک و غیرقابل
دسترسند، و
آنهایی که دور
و غیرقابل
دسترسند.
نزدیکان
نزدیکم، جایی
در سلول
کناری، یا سلولهای
راهروی پشتی،
روی موکت یا
پتوهای سربازی
دراز کشیدهاند
و بدون قلم و
کاغذ، با خراش
ناخن، روزهای زندانشان
را روی دیوار،
علامت میگذارند:
شیوا
نظرآهاری،
موکلم که حتی
وقتی بیرون
بودم، کار
چندانی در بیپاسخگویی
دادسرای
انقلاب از
دستم برابش بر
نیامد، ژیلا
بنی یعقوب،
روزنامهنگاری
که میدانم
خوردن آب از
دستشویی سلول
چقدر برای بیماری
گوارشیاش
خطرناک است، مهسا
امرآبادی که
نمیشناسمش
اما شنیدهام
باردار است و
میدانم
شرایط پر
اضطراب
بازداشت و
حالت تعلیق و فقدان
مطلق اطلاعات
که در تمام
فضاها، قوانین
و روابط حاکم
بر 209 جاری است،
تا چه حد برای
یک زن باردار
ضرر دارد و
خیلی های
دیگری که میشناسمشان
یا نامهایشان
را در روزنامهها
خواندهام.
یاد
نزدیکان
دورم، آنهایی
که آن طرف
دیوارها با
رنج هایم رنج
میکشند و
ثانیههای
نگرانی را نفس
میکشند،
زندهام میدارد.
خانوادهام،
که میدانم از
خواب و خوراک
و کار و زندگی
افتادهاند،
میدانم که
بین اوین و
دادگاه
انقلاب سعی
صفا و مروه میکنند
هر روز،
وکلایم که
برعکس بیشتر
وکلا، به جای
اینکه دنبال
پروندههای
نان و آبدار
باشند، رنج
شنیدن
جوابهای
سربالا را تحمل
میکنند و
خسته نمیشوند،
دوستانم در
ایران و همه
جای دنیا که
با اطلاعرسانی
لحظه به لحظهشان،
بی آن که
بدانم، خیلیها
را در رنج من،
رنج خود و رنج
همه زندانیان
شریک ساختهاند.
شراکتی که
اساسش پیوند و
همبستگی میان
آدمهایی است
که مهر و
لطفشان مثل
زرهی در تمام
آن لحظات سخت
مرا در
برگرفته بود. شراکتی
که در نهایت،
آزادی مرا
آورد.
الان درست
دو روز است که
درهای 209 پشت
سرم بسته شده،
چشم بندم را
تحویل گرفتهاند
و چادر زندان
را پشت در
اوین پس دادهام
و بیرون آمدهام،
جایی که هیچکس
منتظرم نبود.
جایی که خیلیها
اما منتظر
بودند. منتظر
پسر و دختر و
هسرانشان که
قرار بود آزاد
شوند. جایی که
همه از تو میپرسیدند:
عزیز ما را
ندیدی؟! و من
بارها و بارها
قانون چشم
بند، قانون
سکوت و قانون
فقدان
اطلاعات را
توضیح دادم.
وقتی از پلهها
پایین میآمدم
می دانستم این
پلهها را،
سایه زیر پل
جلو اوین را و
تاکسی دربستی
را که سوارش
شدم، مدیون
خیلی ها هستم. خیلی
ها که یاد همه
شان، امروز و
فردای مرا روشن
می دارد؛ همه
آنهایی که یاد
مرا و یاد همه
زندانیان
سیاسی را زنده
نگه داشتند و
میدارند.
عصر جمعه، 9
مرداد 1388